فراموشی!

یادت هست دیروز که می گفتی (؟!) :

تو ردیف باش، خودم قافیه ات می شوم ...

اما از من بدان وقتی که احساست را به زور در قلبی جا کنی،

شعر شیدایی مان تاب بر می دارد ...!

بفهم که فردا را صفحه ای به بلندای عشق دیروز بایست،

و نه به قطع ورق پاره های غرور امروز ...


محمد اسکندری - دوم مرداد ماه 94

۱۷:۲۰

به آنچه تلخ می نگارد ...

قســـم به قلـــم و آنچـــــه یســــطرون ؛

به همان سطر های ذهنی که برای واژه شدن می دوند .

آنقدر سریع که صدای گام هایشان سمفونی مرگ بزند و از این ضربآهنگ زرد ترین شاخه ی عالم به پنجره ام سبز شود . آنگاه برایم میوه ی تردید بزاید و در خاک گلدان تشییع گردد . همانطور که اتاق تنهایی هایم بوی موت دهد و در این بلبشو ، واج آرایی درد به مسلخ می کشد تا بفهمم که مراعات بی نظیری است سردرگمی افکار.

ناب ، همانند درد کبودی بازو که هرچه بیشتر فشارش می دهی ، بیشتر لذت دارد ...!

و حال امشب در این سرمای زمستانی ،

در این سکوت مطلق ،


قســـــم به قلـــم و آنچـــــه تلـــــخ یســـــطرون ...


محمد اسکندری - دوم تیرماه 94

۲۱:۳۶
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan