قســـم به قلـــم و آنچـــــه یســــطرون ؛
به همان سطر های ذهنی که برای واژه شدن می دوند .
آنقدر سریع که صدای گام هایشان سمفونی مرگ بزند و از این ضربآهنگ زرد ترین شاخه ی عالم به پنجره ام سبز شود . آنگاه برایم میوه ی تردید بزاید و در خاک گلدان تشییع گردد . همانطور که اتاق تنهایی هایم بوی موت دهد و در این بلبشو ، واج آرایی درد به مسلخ می کشد تا بفهمم که مراعات بی نظیری است سردرگمی افکار.
ناب ، همانند درد کبودی بازو که هرچه بیشتر فشارش می دهی ، بیشتر لذت دارد ...!
و حال امشب در این سرمای زمستانی ،
در این سکوت مطلق ،
قســـــم به قلـــم و آنچـــــه تلـــــخ یســـــطرون ...
محمد اسکندری - دوم تیرماه 94