یادت هست دیروز که می گفتی (؟!) :
تو ردیف باش، خودم قافیه ات می شوم ...
اما از من بدان وقتی که احساست را به زور در قلبی جا کنی،
شعر شیدایی مان تاب بر می دارد ...!
بفهم که فردا را صفحه ای به بلندای عشق دیروز بایست،
و نه به قطع ورق پاره های غرور امروز ...
محمد اسکندری - دوم مرداد ماه 94
قســـم به قلـــم و آنچـــــه یســــطرون ؛
به همان سطر های ذهنی که برای واژه شدن می دوند .
آنقدر سریع که صدای گام هایشان سمفونی مرگ بزند و از این ضربآهنگ زرد ترین شاخه ی عالم به پنجره ام سبز شود . آنگاه برایم میوه ی تردید بزاید و در خاک گلدان تشییع گردد . همانطور که اتاق تنهایی هایم بوی موت دهد و در این بلبشو ، واج آرایی درد به مسلخ می کشد تا بفهمم که مراعات بی نظیری است سردرگمی افکار.
ناب ، همانند درد کبودی بازو که هرچه بیشتر فشارش می دهی ، بیشتر لذت دارد ...!
و حال امشب در این سرمای زمستانی ،
در این سکوت مطلق ،
قســـــم به قلـــم و آنچـــــه تلـــــخ یســـــطرون ...
محمد اسکندری - دوم تیرماه 94
سکوت می تواند بی ثبات ترین وضعیت ممکن در تقابل با درد باشد. یک واکنش ارادی سینوسی که تا قسمتی کشش فراز و فرود دارد، جایی به قلّه می رسد و سرریز می گردد؛ گاهی بصورت فریاد، گاهی مُشت، دویدن و ...
وضعیتی که انگار یک جفت کلیّه اضافی درون مغزمان جوانه می زند، درد را فیلتر می کند و در خود می گنجاند تا آنجا که پر شود، لبریز گردد و دفع کند! در این فرآیند، سکوت پرصدا ترین امواج درونی است که از خود به خود می فرستی و با هرآنچه که با درد کلیه هایت همرنگ است همراه می شوی. حال، خواه موسیقی اثر گذاری، خواه قلمی مبیّن درونت، گاه سیگار و هر آنچه که تو را در این حالات درونی عمیق تر می کند.
درست وقتی که نمی دانی فریادی درونی و ناشناس تو را می خواند، یا تو درونی ناشناس را فریاد می زنی. انتخابت هرچه که باشد، در راستایی است که چیزی را با تو همراه سازد تا فراموش کنی با کسی درونت حرف می زنی که نمی شناسی!
این تعمّق موجب ابتلاست، همانطور که کلمات را سنگ می کند، درد می شود و هر قدر هم کلیه ها را خالی کنی، سنگ می زند به روحی که حرف می کشد! در نهایت کلیه ها از کار می افتند، زرد می روند و سرد می میرند ...
آ.ن عزیز، سکوت خود دردی است برای هضم درد، ابتلاست و اشتباه. امّا خاصیّت جنس مرد، درد با سکوتی است سرد؛ همانقدر که مرگ، مسکوت و مبهوت می نماید ...
محمد اسکندری - یکم بهمن 94
دُچار یعنی انتظار معجزه ،
به همان وارونگی که درخت باغ همسایه هندوانه بزاید ،
کبوتر جَلد باممان تخم کلاغ سقط کند ،
واژه هایم برای آه شدن صف نبندند ،
که شاید از این غروب جمعه لبخند ببارد ،
و روزی بیاید که از این قلم ، شِکوه نچکد ...!
دچار یعنی من ، به این همه وارونگی امیدوارم ...
محمد اسکندری - شانزدهم مرداد 94
دنیا برای آدم ها مثل خواب شیرینیه که فقط می بینند و از این بینش خواب آلود لذت می برند.
بعد از تولد سه سالگی وبلاگم در بلاگفا، و قبلترش پاک شدن بسیاری از خاطرات و غرق شدن بسیاری از دوستان در بلاتکلیفی آن، جایی نو می تواند انگیزه ای برای شروع دوباره باشد.
مخصوصا بعد از 1 سال ننوشتن ...